به خودم گفتم یه پست بنویسم و توش تجربیاتم از دیدار دوم با دوستان همجنسگرا یعنی دوموزی و فرشاد و مانی و محمد را بنویسم. اما دلم نیومد محمد را بگذارم کنار بقیه! درواقع من با اون سوء قضاوتی که درباره محمد کرده بودم هیچ کمکی که بهش نکردم هیچ، یه شوک ناجور روحی هم بهش دادم.
شاید توی زندگی همهی ما پیش اومده که یه سری از واقعیات را درست برداشت نکرده باشیم. یعنی مثلاً کسی به ما دروغ گفته باشه و یا حسمون چیزی را بهمون اشتباه القا کرده باشه.
این دفعه من درست برداشت کرده بودم. آره!! محمد بدون اطلاع بی.افش سر قرار ملاقات اومده بود. ضمناً باز هم درست برداشت کرده بودم، این را که بی.اف یا به زعم من جی.اف محمد از اومدن اون ناراحت میشده.
بگذارید این مقدمه کوچک را بگم که حقیقت را توی مثلاً دادگاههای انگلستان چطور تعریف می کنند. توی انگلستان وقتی میخوای شهادت بدی باید قسم بخوری که حقیقت را بگویی، حقیقت را بطور کامل بگویی و چیزی جز حقیقت را نگویی.
یعنی اینکه اگر شما قسمتی از حقیقت را توی دادگاه بگی و بخشی از اون را سانسور کنی به معنی اینه که شهادت دروغ دادی.
من یه سری چیزهای درست را میدونستم، ولی اینها همهی حقیقت نبود. وقتی که فهمیدم چه قضاوت نادرستی درمورد محمد کرده بودم خیلی متأثر شدم و دیشب هم یه ذره واسش گریه کردم. شاید باور نکنید که الآن هم بخاطر این زود قضاوت کردن هنوز توی کمای روحی نه، ولی در یه سکتهی روحی به سر میبرم و اشک توی چشمام جمع شده.
آره شاید افرادی مثل محمد رنج کشیده فدا بشن و بعد امثال من خودخواه، اینطوری احساسات اونها را خدشهدار کنیم. ولی دوست ندارم دیگه اینقدر زود و بر اساس یه سری اطلاعات ناقص قضاوت کنم. دوست دارم من بعد لااقل دو کلام با خود طرف صحبت بیواسطه و رک داشته باشم، تا اینجوری در دام اطلاعات و حقیقت ناقص نیفتم.
دیروز محمد به من گفت که سه هفتس با این بی.افش آشنا شده و رفتن توی فاز Try ولی علیرغم تأکید محمد بر آشنایی اولیه و بعد بی.اف شدن، طرف دچار توهم شده و به این بندهخدا یعنی محمد داره زور میگه. نمیدونم چی بینشون گذشته که محمد بعد از سه هفته آشنایی اولیه میگه هروقت بی.افم بهم زنگ میزنه اعصابم خورد میشه. میگه بی.افم انگاری میخواد دور گردنم قلاده بندازه و حس تملک بهم داره و حتی از اینکه توی خیابون کسی ازم آدرس بپرسه احساس اشمئزاز میکنه.
راستش من عشقهایی را که تجربه کرده بودم حداقل یک سال طول میکشید. کسایی که از ته دل دوستشون داشتم. اونهایی که وقتی بغلشون میکردم گرمای بدنشون بهم آرامش میداد. کسانی که گاهی سرم را میذاشتم کنارشون و از بوی بدنشون مست میشدم. اونم چون عشق یهطرفه بود یا من خسته میشدم و یا طرف حس می کرد که من تمایلات همجنسگرایانه دارم و همینجوری ازم دوری می کرد و باعث میشد که من تا مدتی و تا عشق بعدی مدتی تنها باشم.
ولی هیچوقت نشده بود توی اون یک سالی که عاشق طرف بودم از رفتار و حرکاتش و یا حتی ادا و اصولاش اعصابم خورد بشه. راستش الآن که دارم فکر میکنم میبینم من خیلی خوش بودم.
یه روز را بخاطر دارم که بعد از یه اعصاب خوردی از دانشگاه اومدم و مثل یک تیکه گوشت افتادم کنار اتاق. اصلاً خلق درست حسابی نداشتم. به هیچ وجه اعصاب نداشتم. اخم کرده بودم. توی خودم بودم. جواب هیچکس را درستحسابی نمیدادم. هماتاقیام میدونستن راهحلش چیه. رفتن و به اونی که دوستش داشتم گفتن که پاشو بیا، حسین میخواد تو رو ببینه.
وقتی که چشمم به اون دوستم که اسمش هم محمد بود افتاد، یه لبخند زدم. یادم نمیره که بعد از اون لبخند گل از گلم شکفت. یادم نمیره که همیشه دیدن اونهایی که دوستشون داشتم مایهی دلگرمی من بود و من را از دپرسیون در میآورد. حتی یه ذره صحبت تلفنی باهاشون عین صحبت کردن با مادرم بهم انرژی میداد.
این را گفتم که بگم پیشفرض ذهنی من از بی.اف یه چیزای دیگه است و من نمیتونم بطور کامل احساسات محمد را درک کنم. ولی محمد گفت لابد یه نقاط مشترکی با بی.افم داشتم که هنوز باهاش دوست موندم. به همین دلیل من هم بهش احترام میذارم و دیگه نه تحلیل می کنم و نه قضاوت. همه چیز را میگذارم به عهده خود محمد و فکر میکنم که هم یه آدم عاقله و هم احساس داره و بیشتر از این هم ربطی به من نداره که چرا به بی.افش نگفته بود و اومده بود ملاقات ما.
درمورد اسم وبلاگم یعنی «من خیلی خوشحالم» هم یه صحبتی با محمد پیش اومد. برای من توضیح داد که چرا تم وبلاگش اینقدر غمگینه. وقتی متوجه شدم که چه خیانتهایی در حقش شده و چه سختیهایی را تحمل کرده متأثر شدم. خیلی شدید هم ناراحت شدم. درک میکنم که چرا غمگینه. ولی باز من خودم اگر هم غمگین باشم سعی نمیکنم تم غمگین انتخاب کنم. چطوری بگم که حق مطلب ادا بشه. بنظر من شادی خودبخود پیش نمیاد، باید به دنبالش بود. ولی باز چون تا حالا کسی در حق من خیانت نکرده من نمیتونم عمق احساسات محمد را درک کنم. برای همین هم دیگه ملامتش نمیکنم.
البته ازش پرسیدم که آیا دوست داره من اسم وبلاگم را عوض کنم؟
اون هم جواب داد: نه ولش کن. خیلی خوبه!
من هم دیگه به اسم وبلاگم دست نمیزنم، چون همین خوبه. یه ذره هم که فکر کردم تصمیم گرفتم به محمد پیشنهاد بدم اگه یه روزی روزگاری دوست داشت یه تم و یه اسم شاد واسه وبلاگش انتخاب کنه تجربیاتم را در اختیارش قرار بدم.
اگه تا اینجای پست حوصلتون سر رفت خوب به جورابمون، بقیش را هم بخونید :))
الآن دوست دارم دو کلام هم با محمد صحبت کنم.
اولاً برادر محمد!! حال کردی مرامو؟! بقول بچهها مرام سگی گذاشتم و یه پست خفن فقط واسه تو نوشتم. البته شاید جبران نکنه اون حرفایی را که توی پست اول وبلاگم نوشتم، ولی بیشتر از این از دستم بر نیومد، خودت آقایی کن و ببخش!
درثانی یه چند جمله راجع به من بگو تا من بعنوان نظر بچهها البته بدون سانسور بگذارم توی پروفایلم. البته فحش نباشه. توش هم از من بد نگفته باشی. کلمات کافدار هم نداشته باشه. غمگین نباشه. توش شماره تلفن یا ایمیل نباشه و ترجیحاً یه چیزی با مضمون این باشه که حسین خیلی گله. :))
شوخی کردم. هرچی بگی را میپذیرم و بعنوان معرفی خودم از زبان بچهها میذارم توی پروفایلم. هروقت خواستی آپدیتش کنی هم برات تغییرش میدم.
گذشته از همهی اینها هم باید بگم که اونی که لباسهات را برات انتخاب میکنه خیلی خوشسلیقه تشریف داره. حالا چه خودت باشی و چه مامانت فرقی نداره، هم اون پیراهن صورتیت ناز بود و هم این لباس سفید-مشکیت!! خوش بحالت که خوشلباسی.
اگر هم خواستی واسه من رانی بخری، همونطوری که گفتم برای من هیچ فرقی نمیکنه!! هرچی سلیقه خودت بود ترجیح داره چون بنظرم اون آبمیوهای را که خودت دوست داشتی واسه من خریدی. من توی اینجور موارد خیلی لارج برخورد میکنم، حتی اگه واسم ساندویچ هاتداگ با نوشابه که ازش متنفرم و برای معدم ضرر داره بخری، باز هم میخورم. آره داداش!!
عادت دارم به شخصیت ها فکر می کنم و تحلیل می کنم. حالا بعد این همه تحلیل به این نتیجه رسیدم که آدما همه تیپ به تیپ دسته میشند. اما توجه به تیپ شما ها نکرده بودم چون اساسا نمی تونم با شما ها کنار بیام و بدون تحلیل و بدون فکر می فهمم چطوری هستین!
پاسخحذفبرای درک بیشتر و گره گشایی بهتر از شخصیت هاتون هی به بلاگت سر می زنم و هی تحلیل شخصیتت می کنم. اگر چه مثل من ساده نیستی که خودت رو بزاری تو بلاگت. خلافش رو اگه نگی (دروغ) حتما کل ماجرا رو نمی گی (تمام حقیقت)