سه‌شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۹

شعر زیبایی از محمدرضا عالی پیام

در پسین روزهای فصل بهار
برگها در هجوم پاییزند
زردها روی شاخه می مانند
سبزها روی خاک میریزند
جای بوی گل اقاقی و یاس
بوی خون در فضای این شهر است
گویی احساس سربلندی و اوج
با تمام درختها قهر است


از کف سنگ فرش هر کوچه
خون ناحق لاله را شستند
غافل از اینکه درتمامی شهر
سروها جای لاله ها رستند
شب به شب روی شاخه هر سرو
قمری وچلچه هم آواز است
بانک الله و اکبر از هر سو
نغمه ساز است و نغمه پرداز است
هر دهانی که بوی گل میداد
دوختندش به نوک سوزنها
بوی گل شد گلاب و جاری گشت
از دو چشم خمار سوسنها
ناله پر شرار مرغ سحر
معنیش امتداد بی دینی است
در زمستان ذوق و اندیشه
سبز بودن چه جرم سنگینی است
ساقه هایی که سبزتر بودند
سرخ گشته به خون غلتیدند
باقی سبزها از این ماتم
ساقه های سیاه پوشیدند
نخل را کنده بید می کارند
بید مجنون کجا ثمر بدهد
ای که برروی ماه چنگ زدی
باش تا صبح دولتت بدمد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر