چهارشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۹

یه آغوش با محبت

امروز که با مانی و محمد و فرشاد رفته بودیم بیرون، یه سری حرفها زدیم و اینها...
کلی هم جک‌ها گفتیم و خندیدیم
ولی نمیدونم چرا موقع برگشتن یه حس دلتنگی بهم دست داد. البته تو راه به مانی گفتم. اون هم همین حس را داشت. انگار به هردومون این حس دست داده بود.
یه جورایی حس سنگینی داشتیم.
نمیدونم به چه دلیلی بود، اما خیلی دوست دارم یکی را که خیلی دوستش دارم در آغوش بکشم و کمی در کنارش به احساس آرامش برسم. شاید این دل‌تنگی کم بشه!!

۲ نظر: